سیندخت، زنی که کابل را نجات را داد!
در قسمت قبل به زندگی رودابه کابلی و زال سیستانی پرداختیم و در این بخش بدنیست از کدبانوی بزرگ کابلستان سیندخت، مادر رودابه یادی کنیم که بدون شک در زندگی فرزند خود رودابه به اندازهی او نقش دارد. سیندخت، همسر مهراب بزرگ بانویی است که میداند چهگونه نقش بزرگ مادری و همسری را با هم جمع کند. نقش این زن در هنگامهی علاقمندی زال و رودابه از آنجا آغاز میشود که:
با حضور زال به کابل، مهراب به اردوی او رفت و مقدم او را گرامی داشت. زال نیز با رفتار خود شخصیت واقعی و بزرگی خود را به نمایش گذاشت. پس از آنکه مهراب از خيمهگاه زال بازگشت، نزد همسرش «سيندخت» و دخترش «رودابه» رفت و به ديدار آنان شاد شد. سيندخت در ميان گفتار از فرزند سام جويا شد که «او را چهگونه ديدي و با او چهگونه نشستي؟ در خور تخت شاهي است و با آدميان خو گرفته و آیين دليران ميداند يا هنوز چنان است که سيمرغ پرورده بود؟ مهراب به ستايش زال زبان گشود که «دليري خردمند و بخشنده است و درجنگآوري و رزمجویي او را همتا نيست»:1
رخش سرخ مانندهی ارغوان
جوان سال و بيدار و بختش جوان
به کين اندرونچون نهنگ بلاست
به زيناندرون تيزچنگ اژدهاست
دل شير نر دارد و زور پيل
دو دستش بهکردار درياي نيل
چو برگاه باشد زرافشان بود
چودرجنگ باشد سرافشان بود2
سیندخت، راز وحشتناکی که رودابه در دل داشت!
این گفتگو را رودابه شنید و مشتاق شد تا زال را ببیند. ميان زال و رودابه زني زيرک و سخنگوي واسطه بود که پيام آن دو را به يکديگر ميرساند. وقتي فرستاده از نزد سام باز آمد زال او را نزد رودابه فرستاد تا مژدهی رضايت پدر را به او برساند. رودابه شادمان شد و به اين مژدهی زن چارهگر را گرامي داشت و گوهر و جامهی گرانبها بخشيد، انگشتري گرانبها نيز به وي داد تا با پيام و درود به زال برساند.
زن چارهگر وقتي از ايوان رودابه بيرون ميرفت چشم سيندخت، مادر رودابه بر او افتاد. بدگمان شد و سؤال کرد که کيستي و اينجا چه ميکني؟ زن بيمناک شد و گفت «من زني بيآزارم. جامه و گوهر به خانهی مهتران براي فروش ميبرم. دختر شاه کابل پيرايهاي گرانبها خواسته بود. نزد وي بردم و اکنون باز ميگردم.» سيندخت گفت «بهایي که رودابه به تو داده است کجاست؟» زن در ماند و گفت «بها را فردا خواهد داد.» سيندخت بدگمانيش نيرو گرفت و زن را باز جست و جامه و انگشتر را که رودابه به او داده بود بديد و بشناخت و برآشفت و زن را برو در افکند و سخت بکوفت و خشمگين نزد رودابه رفت و گفت «اي فرزند، اين چه شيوه است که پيش گرفتهاي؟ همه عمر بر تو مهر ورزيدم و هرآرزو که داشتي برآوردم و تو راز از من نهان ميکني؟ اين زن کيست و به چه مقصود نزد تو ميآيد؟ انگشتر براي کدام مرد فرستادهاي؟ تو از نژاد شاهاني و از تو زيباتر و خوبروتر نيست، چرا در انديشهی نام خود نيستي و مادر را چنين به غم مينشاني؟»3
رودابه سر به زير افکند و اشک از ديده بر رخسار ريخت و گفت: «اي گرانمايه مادر، پاي بند مهر زال زرم. آن زمان که سپهبد از زابل به کابل آمد فريفتهی دليري و بزرگي او شدم و بي او آرام ندارم. با يکديگر نشستيم و پيمان بستيم اما سخن جز يه داد و آیين نگفتيم. زال مرا به همسري خواست و فرستادهاي نزد سام گسيل کرد. سام نخست آزرده شد اما سرانجام به کام فرزند رضا داد. اين زن مژدهی اين شادماني را آورده بود و انگشتر را به شکرانهی اين مژده براي زال ميفرستادم.»4
سيندخت چون راز دختر را شنيد خيره ماند و خاموش شد. سرانجام گفت «فرزند، اين کار کاري خرد نيست. زال دليري نامدار و فرزند سام بزرگ و از خاندان نريمان دلاور است. بزرگ و بخشنده و خردمند است. اگر به وي دل دادهاي بر تو گناهي نيست. اما اگر شاه اين راز را بداند خشمش دامن خاندان ما را خواهد گرفت و کابل را با خاک يکسان خواهد کرد، چه ميان خاندان فريدون و ضحاک کينه ديرين است. بهتر است از اين انديشه درگذري و برآنچه شدني نيست دل خوش نکني.»5
بفرمود تا دخترش رفت پيش
همى دست بر زد برخسار خويش
دو گل را بدو نرگس خوابدار
همى شست تا شد گلان آبدار
برودابه گفت اى سر افراز ماه
گزين كردى از ناز بر گاه چاه
چه ماند از نكو داشتى در جهان
كه ننمودمت آشكار و نهان
ستمگر چرا گشتى اى ماهروى
همه رازها پيش مادر بگوى
كه اين زن ز پيش كه آيد همى
به پيشت ز بهر چه آيد همى
سخن بر چه سانست و آن مرد كيست
كه زيباى سر بند و انگشتريست
ز گنج بزرگ افسر تازيان
بما ماند بسيار سود و زيان
بدين نام بد داد خواهى بباد
چو من زادهام دخت هرگز مباد
زمين ديد رودابه و پشت پاى
فرو ماند از خشم مادر بجاى
فرو ريخت از ديدگان آب مهر6
نگرانی مهراب و خونسردی سیندخت!
شب که مهراب به کاخ خويش آمد سيندخت را غمناک و آشفته ديد. گفت «چه روي داده که ترا چنين آشفته ميبينم؟ّ» سيندخت گفت «دلم از انديشهی روزگار پرخون است. از اين کاخ آباد و سپاه آراسته و دوستان يکدل و شادي و رامش ما چه خواهد ماند؟ نهالي به شوق کاشتيم و به مهر پرورديم و به پاي آن رنج فراوان برديم تا به بار آمد و سايه گستر شد. هنوز دمي در سايهاش نيارميدهايم که به خاک ميآيد و در دست ما از آن همه رنج و آرزو و اميد چيزي نميماند. از اين انديشه خاطرم پراندوه است. ميبينم که هيچچيز پايدار نيست و نميدانم انجام کار ما چيست.»7
مهراب از اين سخنان در شگفتي شد و گفت «آري، شيوهی روزگار اين است. پيش از ما نيز آنان که کاخ و دستگاه داشتند به همين راه رفتند. جهان سراي پايدار نيست. يکي ميآيد و ديگري ميگذرد. با تقدير پيکار نميتوان کرد. اما اين سخن تازهای نیست. از ديرباز چنين بوده است. چه شده که امشب در اين انديشه افتادهاي؟ّ»
سيندخت سر به زير افکند و اشک از ديده فروريخت و گفت «به اشارهی سخن گفتم مگر راز را برتو نگشايم. اما چهگونه ميتوانم رازي از تو بپوشم. فرزند سام در راه رودابه همهگونه دام گسترده و دل او را در گرو مهر خود کشيده و رودابه بيروي زال آرام ندارد. هرچه پندش دادم سودي نکرد. همهسخن از مهر زال ميگويد.»
مهراب ناگهان به پاي خاست و دست بر شمشير کرد و لرزان بانگ برآورد که «رودابه نام و ننگ نميشناسد و نهاني با کسان هم پيمان ميشود و آبروي خاندان ما را برباد ميدهد. هماکنون خون او را برخاک خواهم ريخت.» سيندخت بر دامنش آويخت که «اندکي به پاي و سخن بشنو آنگاه هرچه ميخواهي بکن، اما خون بيگناهي را برخاک مريز.»
مهراب او را بهسویي افکند و خروش برآورد که «کاش رودابه را چون زاده شد در خاک کرده بودم تا امروز بر پيوند بيگانگان دل نبندد و ما را چنين گزند نرساند. اگر سام و منوچهر بدانند که زال به دختري از خاندان ضحاک دل بسته يک نفر در اين بوم و بر زنده نخواهند گذاشت و دمار از روزگار ما برخواهند آورد.»
سيندخت به شتاب گفت «بيم مدار که سام از اين راز آگاهي يافته است و براي چارهی کار روي به دربار منوچهر گذاشته.» مهراب خيره ماند و سپس گفت «اي زن، سخن درست بگو و چيزي پنهان مکن. چهگونه ميتوان باور داشت که سام، سرور پهلوانان، براين آرزو همداستان شود؟ اگر گزند سام و منوچهر نباشد در جهان از زال دامادي بهتر نميتوان يافت. اما چهگونه ميتوان از خشم شاهنشاه ايمن بود؟»
سيندخت گفت «اي شوي نامدار، هرگز با تو جز راست نگفتهام. آري، اين راز بر سام گشاده است و بسا که شاهنشاه نيز همداستان شود. مگر فريدون دختران شاه يمن را براي فرزندانش به زني نخواست؟» اما مهراب خشمگين بود و آرام نميشد. گفت بگوي تا رودابه نزد من آيد.
سيندخت بيمناک شد مبادا او را آزار کند. گفت «نخست پيمان کن که او را گزند نخواهي زد و تندرست به من بازخواهي داد تا او را بخوانم.» مهراب ناگزير پذيرفت.
سيندخت مژده به رودابه برد که «پدر آگاه شد اما از خونت درگذشت.» رودابه سر برافراخت که «از راستي بيم ندارم و بر مهر زال استوارم.» آنگاه دلير پيش پدر رفت. مهراب از خشم برافروخته بود. بانگ برداشت و درشتي کرد و سقط گفت. رودابه چون عتاب پدر را شنيد دم فرو بست و مژه برهم گذاشت و آب از ديده روان کرد و آزرده و نالان به ايوان خود باز آمد.8
چاره جویی خردمندانه سیندخت
سام ماجرا را به گوش منوچهر رساند تا از او اجازه وصلت گیرد اما وی سخت خشمگین شد و تهدید کرد که کابل را ویران کرده و مهراب را نابود کند. آنگاه به سام دستور داد تا به کابل حمله کند و سام نیز به سوی کابل حرکت کرد. چون این خبر به گوش مهراب رسید، بر سيندخت و رودابه خشم گرفت که راي بيهوده زديد و کشور مرا در کام شير انداختيد. اکنون منوچهر سپاه به ويران ساختن کابل فرستاده است. کيست که در برابر سام پايداري کند؟ همه تباه شديم. چاره آنست که شما را بر سر بازار به شمشير سر از تن جدا کنم تا خشم منوچهر فرونشيند و از ويران ساختن کابل باز ايستد و جان و مال مردم از خطر تباهي برهد.»
سيندخت زني بيدار دل و نيک تدبير بود. دست در دامان مهراب زد که يک سخن از من بشنو و آنگاه اگر خواهي ما را بکش. اکنون کاري دشوار پيش آمده و تن و جان و بوم و بر ما در خطر افتاده. در گنج را باز کن و گوهر بيفشان و مرا اجازت ده تا پيش کش هاي گرانبها بردارم و پوشيده نزد سام روم و چاره جو شوم و دل او را نرم کنم و کابل را از خشم شاه برهانم.»
مهراب گفت «جان ما در خطر است، گنج و خواسته را بهائي نيست. کليد گنج را بردار و هرچه مي خواهي بکن.» سيندخت از مهراب پيمان گرفت که تا بازگشتن او برجان رودابه گزندي نرساند و خود با گنج و خواسته وزر و گوهر بسيار و سي اسب تازي و سي اسب پارسي و شصت جام زر ير از مشک و کافور و ياقوت و پيروزه و صد اشتر سرخ موي و صد اشتر راهوار و تاجي پرگوهرشاهوار و تختي از زر ناب و بسياري هديه هاي گرانبهاي ديگر رهسار درگاه سام شد.9
چو بشنيد سيندخت بنشست پست
دل چارهجوى اندر انديشه بست
[ يكى چاره آورد از دل بجاى
كه بد ژرف بين و فزاينده راى]
[ و زان پس دوان دست كرده بكش
بيامد بر شاه خورشيد فش]
بدو گفت بشنو ز من يك سخن
چو ديگر يكى كامت آيد بكن
ترا خواسته گرز بهر تنست
ببخش و بدان كين شب آبستن است
اگر چند باشد شب دير ياز
برو تيرگى هم نماند دراز
شود روز چون چشمه روشن شود
جهان چون نگين بدخشان شود10
سيندخت، سخنانی که سام را مبهوت کرد!
به سام آگهي دادند که فرستادهاي با گنج و خواسته فراوان از کابل رسيده است. سام بار داد و سيندخت بسرا پرده درآمد و زمين بوسيد و گفت «از مهراب شاه کابل پيام و هديه آورده ام.» سام نظر کرد و ديد تا دو ميل غلامان و اسبان و شتران و پيلان و گنج و خواسته مهراب است. فرو ماند که تا چه کند. اگر هديه از مهراب بپذيرد منوچهر خشمگين خواهد شد که او را به گرفتن کابل فرستاده است و وي از دشمن ارمغان مي پذيرد. اگر نپذيرد فرزندش آزرده خواهد شد و باز پيمان ديرين را به ياد وي خواهد آورد.11
عاقبت سر برآورد و گفت «اسبان و غلامان» و اين هديه و خواسته همه را به گنجور زال زر بسپاريد. سيندخت شاد شد و گفت تا بر پاي سام گوهر افشاندند. آنگاه زبان گشاد که «اي پهلوان، درجهان کسي را با تو ياراي پايداري نيست. سر بزرگان در فرمان تو است و فرمانت بر جهاني رواست. اما اگر مهراب گنهکار بود مردم کابل را چه گناه که آهنگ جنگ ايشان کرده اي؟ کابليان همه دوستدار و هواخواه تواند و به شادي تو زنده اند و خاک پايت را برديده مي سايند. از خداوندي که ماه و آفتاب و مرگ و زندگي را آفريد انديشه کن و خون بي گناهان را برخاک مريز.»12
پرى روى سيندخت بر پيش سام
زبان كرد گويا و دل شادكام
[ چو آن هديهها را پذيرفته ديد
رسيده بهى و بدى رفته ديد]
گنهكار گر بود مهراب بود
ز خون دلش ديده سيراب بود
سر بىگناهان كابل چه كرد
كجا اندر آورد بايد بگرد
بدو گفت سيندخت كاى پهلوان
سر پهلوانان و پشت گوان
يكى سخت پيمانت خواهم نخست
كه لرزان شود زو بر و بوم و رست
كه از تو نيايد بجانم گزند
نه آن كس كه بر من بود ارجمند
مرا كاخ و ايوان آباد هست
همان گنج و خويشان و بنياد هست
چو ايمن شوم هر چه گوئى بگوى
بگويم بجويم بدين آب روى
نهفته همه گنج كابلستان
بكوشم رسانم به زابلستان13
سام از سخنداني فرستاده در شگفت شد و انديشيد «چگونه است که مهراب با اين همه مردان و دليران زني را نزد او فرستاده است؟» گفت «اي زن، آنچه مي پرسم به راستي پاسخ بده. تو کيستي و با مهراب چه نسبت داري؟» رودابه در هوش و فرهنگ و خرد و ديدار به چه پايه است و زال چگونه بر وي دل بسته است؟»14
سيندخت گفت «اي نامور، مرا به جان زينهار بده تا آنچه خواستي آشکارا بگويم.» سام او را زينهار داد. آنگاه سيندخت راز خود را آشکار کرد که «جهان پهلوانا، من سيندخت همسر مهراب و مادر رودابه و از خاندان ضحاکم. در کاخ مهراب ما همه ستايشگر و آفرين گوي توايم و دل به مهر تو آگنده داريم. اکنون نزد تو آمده ام تا بدانم هواي تو چيست. اگر ما گنهکار و بدگوهريم و درخور پيوند شاهان نيستيم من اينک مستمند نزد تو ايستاده ام. اگر کشتني ام بکش و اگر در خور زنجيرم در بند کن. اما بيگناهان کابل را ميازار و روز آنان را تيره مکن و برجان خود گناه مخر.»15
سام ديد بر کرد. شيرزتي ديد بلند بالا و سرو رفتار و خردمند و روشندل.. گفت «اي گرانمايه زن، خاطر آسوده دار که تو و خاندان تو در امان منيد و با پيوند دختر تو و فرزند خويش همداستانم. نامه به شاهنشاه نوشته ام و در خواسته ام تا کام ما را برآورد. اکنون نيز در چاره اين کار خواهم کوشيد. شما نگراني به دل راه مدهيد. اما اين رودابه چگونه پريوشي است که دل زال دلاور را چنين در بند کشيده. او را به من نيز بنما تا بدانم به ديدار و بالا چگونه است.»16
سيندخت از سخن سام شادان شد و گفت «پهلوان بزرگي کند و با ياران و سپاهيان به خانه ما خرامد و ما را سرافراز کند و رودابه را نيز به ديدار خود شاد سازد. اگر پهلوان به کابل آيد همه شهر را بنده و پرستنده خود خواهد يافت. سام خنديد و گفت «غم مدار که اين کام تو نيز برآورده خواهد شد. هنگامي که فرمان شاه برسد با بزرگان و سران سپاه و نامداران زابل به کاخ تو ميهمان خواهيم آمد.» سيندخت خرم و شگفته با نويد نزد مهراب بازگشت.
درایت سیندخت و پیوند زال و رودابه
مهراب را گل رخسار شگفته شد. سيندخت را پيش خواند و نوازش کرد و گفت: «راي تو نيکو بود وکارها به سامان آمد. با خانداني بزرگ و نامدار پيوند ساختيم و سرافرازي يافتيم. اکنون در گنج و خواسته را بگشاي و گوهر بيفشان و جايگاه بياراي و تختي در خور شاهان فراهم ساز و خوانندگان و نوازندگان را بخواه تا آماده پذيرائي شاه زابلستان باشيم.»17
چيزي نگذشت که سام دلير با فرزند نامدار و سپاه آراسته فرا رسيدند. سام چون ديده اش به رودابه افتاد او را چون بهشتي آراسته ديد و در خوبي و زيبایيش فرو ماند و فرزند را آفرين گفت. سي روز همه بزم و شادي بود و کسي را از طرب خواب برديده نگذشت. آنگاه سام آهنگ سيستان کرد و به شادي بازگشت.18
زال يک هفته ديگر در کاخ مهراب ماند. آنگاه با رودابه و سيندخت و بزرگانو دليران به زابل بازگشت. شهر را آئين بستند و سام جشني بزرگ برپا کرد و به سپاس پيوند دو فرزند زر و گوهر برافساند. سپس زال را برتخت شاهي زابلستان نشاند و خود به فرمان شاهنشاه درفش برافراخت و آهنگ مازندران کرد اما نتیجه ی این ازدواج هم برای کابلستان و هم زابلستان فرخنده بود، زیرا چاره چویی و درایت سیندخت موجب شد که هم روابط دو منطقه بهبود یابد و دشمنی از بین برود و هم از این ازدواج فرزندی چون رستم (پهلوان سیستان) متولد شده و و خواب را بر دشمان حرام گرداند.19 فردوسی گوید:
بسى بر نيامد برين روزگار
كه آزاده سرو اندر آمد ببار
[ بهار دل افروز پژمرده شد
دلش را غم و رنج بسپرده شد]
شكم گشت فربه و تن شد گران
شد آن ارغوانى رخش زعفران
بدو گفت مادر كه اى جان مام
چه بودت كه گشتى چنين زرد فام
چنين داد پاسخ كه من روز و شب
همى بر گشايم بفرياد لب
[همانا زمان آمدستم فراز
و زين بار بردن نيابم جواز]
تو گویى بسنگستم آگنده پوست
و گر آهن است آنكه نيز اندروست
چنين تا گه زادن آمد فراز
بخواب و بآرام بودش نياز
چنان بد كه يك روز از و رفت هوش
از ايوان دستان بر آمد خروش
خروشيد سيندخت و بشخود روى
بكند آن سيه گيسوى مشكبوى
يكايك بدستان رسيد آگهى
كه پژمرده شد برگ سرو سهى
ببالين رودابه شد زال زر
پر از آب رخسار و خسته جگر
همان پرّ سيمرغش آمد بياد
بخنديد و سيندخت را مژده داد
يكى مجمر آورد و آتش فروخت
و ز آن پر سيمرغ لختى بسوخت
هم اندر زمان تيرهگون شد هوا
پديد آمد آن مرغ فرمان روا
چو ابرى كه بارانش مرجان بود
چه مرجان كه آرايش جان بود20
منابع:
1-شاهنامه فردوسی به نظم و نثر نشر، توس، تهران، 84 ص 81
2- شاهنامه ص 72
3- میترا مهرآبادی متن کامل شاهنامهی فردوسی به نثر پارسی، روزگار، تهران، ص
4- فرهنگ نامهای شاهنامه، رستگار فسایی، منصور پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، 1379
5- اسلامی ندوشن، محمدعلی داستان داستانها شرکت سهامی انتشار، ۱۳۸۷ص 125
6- شاهنامه، ص 77
7- فریدون جنیدی، زال و رودابه، بنیاد نیشابور، نشر بلخ، ۱۳۷۶ ص 251
8- شاهنامهی فردوسی به نظم و نثر نشر، توس، تهران، 84 ص 81
9- میترا مهرآبادی متن کامل شاهنامهی فردوسی به نثر پارسی، روزگار، تهران، ص
10- شاهنامه، ص 85
11- میترا مهرآبادی متن کامل شاهنامهی فردوسی به نثر پارسی، روزگار، تهران، ص
12- فریدون جنیدی، زال و رودابه، بنیاد نیشابور، نشر بلخ، ۱۳۷۶ ص 251
13- شاهنامه، ص 87
14- صفا، ذبیحالله حماسهسرایی در ایران، تهران، امیرکبیر، صفحات 563 و 564
15- فرهنگ ایران باستان، صفحه 228
16- دانشنامه ایران باستان ج 3 ص 588
17- اساطیر ایران، صفحه 49
18- شاهنامهی فردوسی به نظم و نثر نشر، توس، تهران، 84 ص 79
19- و اوشیدری، جهانگیر دانشنامه مزدیسنا. نشر مرکز، ۱۳۸۳
20- شاهنامه، ص 96
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر