گفتگو با دو سرباز بازمانده فاجعه‌ی جلریز
(روایتی از فاجعه جلریز براساس گفته های ابراهیم و علی؛ دو سرباز که پس از پایان مهمات شان موفق به فرار می شوند)
من و علی، خواهرزاده «محمد سیاه» در یک حولی هستیم. روز جمعه از اسلام آباد که آمدم، علی، خواهرزاده محمد سیاه خلاف معمول در خانه نبود و شب شنیدم که دو نفر از قومایش در ولسوالی جلریز به شهادت رسیده است(غافل از اینکه محمد سیاه، یکی از آنهاست). قبلا هم علی برایم از شجاعت، فداکاری و ایثار محمد سیاه زیاد قصه می کرد. در مورد اینکه او هفت سال قبل خود داوطلب شد تا در ولسوالی جلریز بخاطر تامین شاهراه میدان-بامیان وظیفه اجرا کند تا مردمش در امان باشد.
از روزی که خودش به ولسوالی جلریز می رود، کوشش می کند که حتی از پول شخصی خود سلاح خریداری کند و موازی به آن بچه های قریه اش را نیز همواره تشویق می کرده است که بیایند چند تا پوسته مسیر میدان را به عهده بگیرند تا مردم هزاره جات در امنیت بتوانند رفت و آمد نمایند. محمد سیاه به این کارش موفق نیز شد؛ تا لحظه های مرگ فرماندهی سه پوسته اربکی را به عهده داشت. اما پوسته های دیگر را که فرماندهی اش را رسما به عهده نداشت، هم از بچه های قریه خود استخدام کرده بود و بطور غیر رسمی،در حقیقت فرمانده آنها نیز بود. محمد سیاه مدت هفت سال در جلریز وظیفه انجام داد. اولین پوسته اربکی را او ایجاد کرد و تشکیلات پوسته های دیگر را نیز او تنظیم نمود. براساس گفته های همسنگرانش، محمد سیاه در تشخیص دشمن، استعداد عجیب داشت. رمز و راز محل را خوب می دانست. طالب و غیر طالب را از فاصله دور تشخیص می داد و بارها طالبان را دست گیر و اسلحه و مهمات اش را در اخیتار سربازان پوسته هایش گذاشته است. همسنگرانش می گوید سالها قبل در ولسوالی یکاولنگ نیز یک حادثه مشکوک را خنثی نموده بود. همچنان محمد سیاه، اولین کسی است که از ولایت بامیان در جنگ بر علیه کوچی ها در ولسوالی بهسود میدان وردک اشتراک می کند. می گویند؛ او آرزوی شفیع شدن را در سر می پروراند. به همین دلیل هم بود که رنجر خود و پوسته های جلریز را با عکس شفیع مزین ساخته بود. محمد سیاه، سالها قبل از آن به مدت سه سال در اردوی ملی وظیفه انجام داد. دو سال در قندهار در اسکورت بود. در این مدت، دو بار با انفجار ماین مواجه شد بدنش پر از زخم بود. اختر و عیسی، دو گارد خاص او بود. محمد سیاه، در میان طالبان چنان شهره شده بود که گاها مردم محل و طالبان تقاضای یکبار دیدار او را می کردند.
محمد سیاه همرای برادرش ظاهر، شهید شده است. علی گفت اکثریت بچه های که در جلریز به شهادت رسیده، بچه های قریه ما (یکاولنگ) و سربازان محمد سیاه است. آخرین تماس تلفنی که محمد سیاه با علی خواهر زاده خود در کابل داشته است در تلفن می گوید: « شما از کابل، هیچ بدرد نخوردید. از مه خلاص است. آخرین مرمی های خود را بسوی دشمن فیر می کنم. خداحافظ». علی خواهر زاده محمد سیاه برایم گفت از اربکی های جلریز، دو تایش موفق به فرار شده که یکی علی نام دارد و دیگری هم ابراهیم. ابراهیم ۲۱ سال عمر دارد و علی ۲۳ سال. هردو از مدت هاست که با محمد سیاه وظیفه انجام می داده است. این فرصت شد که از ساعت ۱۱ الی ۲ شب با آنها مصاحبه کنم. علی و ابراهیم، هردو لحظه های دشواری را سپری کرده است که متن از روایت آن عاجز است. می گوید به چشم سر شاهد بوده است که همکارانش به آتش کشیده شده است؛ بدن همکارانش را قطعه قطعه کرده است. شاهد بوده است که همکارانش در پش چشم شان چون مرغ بسمل جان داده است، بدون آنکه هیچ کاری بتواند. شاهد بوده است که جنازه های همسنگرانش را، طالبان به رنجر پلیس بسته بودند و رنجر ها را در میان قریه های جلریز در محضر عام، از باب تحقیر و توهین می دواندند تا برای اربکی ها عبرت باشند. شاهد بودند که طالبان، همسنگرانش را مثله کردند، چشم شان را کشیدند، سنگ روی پیشانه و شکم آنها گذاشتند و سپس به موتر ها بسته بودند. علی و ابراهیم، دو نوجوان مبارز می گویند، یک دست ما به تلفن بود، از مقامات التماس و خواهش می کردیم که به ما نیرو نه، مهمات بفرستد و با دست دیگر پیکا فیر می کردیم تا دشمن نزدیک پوسته ما نشوند. گاها که مخابره را گوش میدهیم، طالبان می گفتند که «ما هر شب گوشت گوسنفد می خوریم، در پوسته های شما بجز از لوبیا و کچالو دیگر چیز پیدا نمی شود (و با صدای بلند خنده می کردند)». وقتی به سه پوسته یی که در اختیار برادران پشتون ما بودند، مخابره کردیم که بسوی طالبان فیر کنید، در مخابره می گویند:« وُی برادر، سلاح ما به سر آنها دز نمی کند.»
در همین حال، آنگار نمایش در استدیو ثبت می شود؛ مردم محل به تماشا بر آمدند و صداهایی از آنها چه مستقیم و چه از طریق مخابره شنیده می شوند که «یپاز کیلو به ۶۰ دی، کچالو کیلو ۵۰ دی، او اربکی کیلو به ۵ روپه دی». این حرف ها، در میدان جنگ، در لحظه یی که از یک سو همسنگران به رگبار بسته می شوند، قساوت طالبان صورت می گیرند، یقینا بر روحیه مبارزان تاثیر می گذارند. علی و ابراهیم، اما می گویند که ما تنها از مهمات نگرانی داشتیم، چون ما هم خود را مرگ نامیده بودیم. ساعت ۱۲ شب وقتی با علی و ابراهیم که سخت خسته اند، در خانه صحبت می‌کنیم که تلفن عارف، دیگر خواهر زاده محمد سیاه زنگ می خورد. عارف تلفن را جواب میدهد. طرف تلفن، برادر یکی از اربکی هایی اند که جنازه اش در نزد طالبان اسیر مانده اند. او، عارف را به خدا سوگند میدهد که شماره محقق، دانش و خلیلی و هرکسی دیگری را که مناسب می بینی، برایم بده زیرا خانواده ما منتظر جنازه برادرم است. عارف می گوید نه محقق کار کرده می تواند و نه هم خلیلی و دانش. آنها اگر کار می توانستند، وضعیت به اینجا کشیده نمی شد. تازه اینکه، سرور دانش در سخنرانی خود فاجعه جلریز را «مسله کوچک دره جلریز» هم گفت.
عارف از کابل با مامای خود محمد سیاه قبل از آنکه او به شهادت برسد، هرلحظه تماس تلفنی داشته است. محمد سیاه آخرین تماس که به عارف می گیرد، می گوید که تاکنون « طالبان شش پوسته را آتش زده است. پوسته من، علی، و حسین تحت محاصره قرار دارد. با هرکه تماس گرفتم، جواب مرا نمیدهد. تلفن قمندان امنیه میدان وردک خاموش است. جیه (خواهر زاده) خودت، به کدام روز به درد می خوری؟ چیزی که به توان داری بکو. ولی، اول مقامات را خبر کو». عارف می گوید، از آن لحظه به بعد مقامات را خبر کردم و به محمد سیاه تماس گرفتم که نیرو به کمک تان می آید. محمد سیاه با لحن که در او فشار و ناگزیری های بسیار قابل درک بود، گفت تا چه وقت کمک به ما می رسد؟ از اینها هیچ کمک توقع ندارم. پرسونل من به مهمات ضرورت دارد.» آخرین حرف را که محمد سیاه به عارف می گوید« مرمی های آخر من است که من دارم فیر می کنم. اگر به زود ترین فرصت به من مرمی نرسد، برای همیش خداحافظ تان».
عارف می گوید پس از آنکه تلفن مامایم قطع شد، نزد سرور دانش رفتم و همرایش نشستم و گفتم که جناب معاون صاحب، شش پوسته دره میدان سقوط کرده و سه تای دیگر در حال سقوط است. من پیش شما امدم تا به این مشکل پرداخته شود. سرور دانش گفت: من در جریان هستم. وزیر دفاع و داخله را زنگ زدم و نماینده ما رفته ۲۰۳۸۲_۳۵۹۱۳۶۷۱۰۹۲۶۷۷۵_۸۱۱۴۱۵۱۷۵۲۱۷۵۵۱۹۴۰۵_nپیش رئیس جمهور. ای کار دولت است تا اینکه پلان شود و از مجرای قانونی اش پی گیری شود.»
بعد از آن نزد استاد محقق رفتم: جریان را با سکرترش صحبت نمودم. سکرتر زمینه ملاقات را تسهیل کرد. ساعت های در حدود ۵ بجه بعد از ظهر روز پنج شنبه بود. داخل اطاق رفتم. پس از احوال پرسی، گفت موضوع چیست؟ از همانجا به علی برادر خود که همرای محمد سیاه در یک پوسته وظیفه اجرا می کرد، در تماس شدم. صدای تلفن را به لودسپکر زدم. صدای علی را استاد محقق از جریان جنگ، مستقیم می شنید. علی می گفت که برای ما کمک کو، آخرین مرمی های ما است. اگر مقامات همکاری نمی کند، ما ناگزیر هستیم پوسته ها را رها کنیم. در همین جریان تلفن علی قطع شد و محقق به لوی درستیز تماس گرفت. لوی درستیز در جواب گفته بوده که کمک های ما رفته است(حالانکه دروغ آن ثابت شد، هیچ کمکی در تاریخ معیینه به میدان فرستاده نشد). بعد از آن استاد محقق با سایر قمندانان و وزیر داخله در تماس شد و برایم گفت که داخل حولی منتظر باشید. در همان لحظه، از داخل حولی محقق به جنرال جوهری تماس گرفتم.
جوهری گفت: من کماندوها را وظیفه میدم که به ساحه برود. دو باره به برادر خود علی که در میدان جنگ بود، تماس گرفتم. علی گفت: « برادر! اگر همکاری می کنی بکو، اگر نمی کنید، مهمات نداریم. اگر اینها مهمات برساند، با دو نفر پسته خود را هم نگاه می کنیم؛ در غیر آن صورت خداحافظ تان.» من نظر به گپ جوهری به برادر خود اطمینان دادم که کمک های زمینی و هوایی به شما می رسد. علی در جوابم خنده کرد و دو باره برایم جواب داد که کمک زمینی کی می آید؟ من گفتم نظم عامه. علی گفت: «پلیس نظم عامه چشم دید من است و حتی یک مرمی هم طرف دشمن فیر نمی کند.» دو باره با جوهری در تماس شدم. گفتم قمندان سه پسته (محمد سیاه) شهید شده و هفت پسته دیگر سقوط کرده و به آتش کشیده شده است. سوال کردم که چه وقت می رسد؟ جنرال گفت که طیاره آماده پرواز شده و در نیم ساعت دیگر به ساحه حرکت می کند. پس از آن به علی تماس گرفتم. علی جواب داد: وضعیت هر ثاینه خراب شده می رود.» پس از مدتی قطع ارتباط. به علی تماس گرفتم. علی گفت: « دو چرخکی رسیده اما از ساحه پوسته به پیش رفته است. ما علامت هم دادیم طیاره پایین نشد. بیرق امام حسین را داشتیم، بلند کردیم پایین نشد. دفعه اخیر، کمپل را به نشان بیرق تکان دادیم، بازهم پایین نشدند». این موضوع را با جوهری در میان گذاشتم. به جوهری گفتم که طیاره رفته ولی از پوسته گذشته است. جنرال، اما اطمینان داد که طیاره پس بر می گردد. دو باره به که علی تماس گرفتم گفت که طیاره بر نگشت. باز با جوهری زنگ زدم. گفت: متاسفانه طیاره در ولسوالی پایین شده و در وقت بازگشت، عوارض تخنیکی پیدا کرده است. جوهری در اخیر گفت که آفرین به غیرت این سربازان. من امشب یک ختم قرآن داشتم بخاطری شهامت و غیرت سربازان جلریز دعا کردیم.
به همین ترتیب، به تکرار به جوهری تماس گرفتم. جوهری گفت: طیاره های خرد رفته نمی تواند. دو طیاره شینو پلان کردیم. بعد از آن اطیمنان داده که در ظرف چهل دقیقه دیگر میرود. من باز به علی تماس گرفتم. علی گفت: مهمات ما خلاص است. ما ناگزیر پوسته را رها کنیم . یا کشته می شویم یا موفق به فرار می شوم. من گفتم طیاره ها می آید. علی با خنده گفت: فاصله کابل او قدر زیاد است که طیاره ها نمی رسند؟ گفتم صد در صد می رسد. این بخش از ماجرایی است که عارف خواهر زاده محمد سیاه، با مقامات کابل داشته است. عارف می گوید که باز به جنرال جوهری تماس گرفتم. جوهری، در مورد امکان نشست طیاره از من سوال کرد و من گفتم که عقب پوسته علی آنجا همواری وجود دارد و طیاره نشست کرده می تواند. باز با علی در تماس شدم. علی گفت که طیاره ها آمده و از سر ما گذشته و رفته طرف اسماعیل خیل. دو باره به جوهری اطلاع دادم. جوهری گفت که طیاره در اسماعیل خیل کوردینات را غلط کرده است. در وقت نشست کردن، بالش به دیوار خرده و خراب شده است.
و اما در مورد چگونگی شهادت محمد سیاه که پرسیدم، علی و ابراهیم گفتند: محمد سیاه، همه مهمات اش را تمام کرده بود. یک مرمی هشتا و دو داشت. در میان طالبان انداخت. پس از آن، با آنکه می دانست که در محاصره دشمن قرار دارد، در دشت فرار کرد. دشمن از چهار طرف او را زیر آتش گرفتند. در موقع دویدن به شمول محمد سیاه، سه نفر دیگر نیز از ما شهید شدند. چهار نفر ما در پروت کردن و لول دادن خود شان را در جر پایین کردند. دشمن ما را هم نمی گذاشت به فریاد آنها برسیم. ما صدا کردیم که بیایید در پوسته، آنها یک یک فرار می کردند خود را در پوسته می کشیدند. چهار نفر سالم و یک نفر زخمی خود شان را در پوسته کشیدند، پوسته آنهارا آتش زدند. ظاهر برادر محمد سیاه در وقتی که می خواست دشمن را فیر کند؛ سر خود را بلند کرد و چره هشتاد و دو در قسمت پیشانی اش اصابت کرد و مدت چهار ساعت زنده بود، اما صحبت کرده نمی توانست. ما فریاد می کشیدیم اما کسی به داد ما نرسید. آدمهایی که از پوسته دیگر به پسته ما خود را کشیده بودند، فقط چیغ و فریاد می زدند، فیر کردن را به دلیل که شوک دیده بودند، فراموش کرده بود. دو نفر (علی و ابراهیم)، در پوسته بودیم و جنگ فقط در ساعت ۹ شب (پنج شنبه شب) مدتی خاموش شد و باز دشمن حمله را آغاز کردند. این بار چیزی گلوله راکت که داشتیم فیر کردیم و دشمن مدتی گم شد. وضعیت اندکی نورمال شد. ساعت ۱۱ بجه طیاره آمد، طیاره که سرما رسید و دشمن از قله کوه طیاره را زیر آتش گرفت و طیاره فرار کرد و دیگر گم شد. سرو صدا کردیم تا اینکه نظم عامه رسید. در تپه ما، در او وقت دشمن نظم عامه را زیر فیر گرفت و چهار زخمی داد. به مقامات بالای خود تماس گرفت و گفت توان ما نیست که ما برویم بجنگیم و یا زخمی ها را بکشیم.
علی که همراه با ابراهیم از جلریز جان سالم بیرون کشیدند، گفت در آخرین تماس محمد سیاه با گلوی پر آب به من گفت که «جیه من رفتم. خودت با ابراهیم تا حد توان کوشش کیند ظاهر برادرم را با خود نگاه کنید. از یک خانه دو نفر خو کشته نشویم. در صورتیکه فهمیدید که جان سالم بیرون کشیده نمی توانید. یک مرمی آخر را برای خود تان بگذارید. دشمن، شمارا زنده نگیرد که بسیار اذیت می کند. به دشمن تسلیم نشوید، مرمی آخر را برای خود تان استفاده کنید» این گپ محمد را وقتی شنیدم، شدت حملات را بالای دشمن بیشتر کردیم. ظاهر برادر محمد سیاه تا ساعت چهار شب، زنده بود. اما با تاسف آرزوی محمد سیاه تحقق نیافت و ظاهر برادرش هم شهید شد. بالاخره تا سه بجه شب پوسته خود را نگهداشتیم و در نیمه شب فرار کردیم و در کمپ نظم عامه آمدیم. در لابلای دو روز جنگ، موترهای مسافرین مسیر میدان- هزاره جات نیز هدف تیر مهاجمان قرار گرفته بودند. از جمله یک پیر مرد و زن هزارگی، در جریان درگیری وقتی موتر شان هدف قرار می گیرند جان سالم بدر می برند و در نزدیکی سرک جلریز به دست سربازان محمد سیاه می‌افتند. سربازان محمد سیاه، بخاطریکه از آنها محافظت شوند آنها را با خود در پوسته می آورند. اما وقتی که پوسته آنها آماج حمله دشمنان قرار می گیرند و طالبان می آیند پوسته را تسخیر می کنند، در میان مردم محل شایعه کردند که این اربکی ها بالای این مسافرین تجاوز جنسی ۱۱۶۹۵۸۲۶_۳۵۹۱۳۶۷۱۴۲۶۰۱۰۸_۶۷۶۰۰۵۶۱۱۵۵۲۶۹۲۶۹۱۹_n (1)کرده اند.
علی و ابراهیم می گویند: در کمپ نظم عامه که آمدیم، دو روز گرسنه بودیم. نان نمی داد. آب نمی داد. ما می گفتیم آب و نان بدید. اگر آب و نان نمیدهید، ما را انتقال بدهید. انتقال هم نمی داد. آنهم به این دلیل که نظم عامه هیچ نوعی همکاری نکرده بود. هراس داشتند که ما رازهایشان را افشا نکنیم. ما گفتیم با موتر شخصی به کابل می رویم. اما، ما را رها نمی کردند. تا اینکه با پلیس های قطعه کمنر بند ولایت، با تفنگ درگیر شدیم، فیر کردیم. پایین شدیم که با لباس شخصی می رویم ما هم بهتر از شهدا نیستیم.آنوقت بود که ما را گذاشتند. شهید را زیر پای ما گذاشته بودند و گفتند که شما در بالای شان سوار شوید. اما غیرت ما قبول نکرد که بالای جنازه های برادران خود که دو روز قبل با هم صحبت می کردیم، خنده می کردیم حالا بالای جنازه هایشان سوار شویم. قطعه نظم عامه ما را جواب کردند که اگر در این موتر نمی روید، به موتر خود تان بروید. درگیری بین ما و آنها صورت گرفت.ما فیر کردیم. قومندان امینه جلریز گفت که ما در موتر شخصی اینها را انتقال می دهیم. ما گفتیم که شهید خود را نمی گذاریم به این شکل انتقال داده شود. سرانجام، در یک موتر قطعه کمبر بند میدان وردک به موتر سوار شدیم و شهید خود را انتقال دادیم.
از هردو، وقتی در مورد سلاح هایی که طالبان استفاده می کردند می پرسم. می گویند؛ سلاح هایی را که آنها استفاده می کردند، همه شان سلاح سقیله، مانند ۸۲، هاوان، داشکه، پیکا، راکت، کلاشینکوف، و بمب دستی بودند، و بعضا هم بوتل های شیشه را مملو از پطرول به سوی پوسته های ما انداخت می کردند تا آتش بگیرند. اسامی و مشخصات پوسته هایی را آنها تک تک برایم بر شمردند عبارتند از:
۱٫ پوسته سرتپه زیوالات: نام پوسته در مخابره «مظلوم یار» بوده است. محمد حسن سرپرست این پوسته، پس از آنکه تعرض و حلمه طالبان تشدید می کند، پوسته را رها می کند. محمد حسن، جواد، مرتظی، امین و ۶ نفر دیگر از اعضای این پوسته اربکی بوده اند. ساعت ۸ صبح، پس از آنکه تعرض و حملات طالبان تشدید پیدا می کند، پوسته را رها می کنند و طالبان آن را به آتش می کشند.
۲٫ پوسته بازار زیوالات: نام آن در مخابره عقاب بوده است. از مجموع اعضای این پوسته فقط نام های حسین علی و سجاد برای ابراهیم و علی مشخص اند. ساعت ۹ پوسته توسط دشمن به خاک یکسان می شود. این پوسته را سید سردار رهبری می کرده است.
۳٫ پوسته سرتپه پشت کلینک زیوالات: نام مخابراتی آن امید بوده است. علی و ابراهیم که همرایشان صحبت داشتم، اولی مسولیت سرپرستی این پوسته و دیگری هم عضو آن بوده است. ظاهر، برادر محمد سیاه نیز عضو این پوسته بوده است. این پوسته تحت قومنده محمد سیاه بوده است.
۴ .پوسته سرتپه اسماعیل خیل: نام مخابراتی آن علمدار بوه است. سرپرست آن ستار بوده و سه عضو آن هریک، رضا، حمید، دادا کشته می شوند. از اعضای دیگر این پوسته، غفور زنده است و از سرنوشت دیگرایش دقیق معلومات ندارد.
۵٫ پوسته بین بازار اسماعیل خیل: نام مخابراتی آن مشتاق یک، بوده است. رضا سیاه، اسماعیل، علی، رضا، غفور اعضای آن بوده، که شهید می شوند.
۶٫ پوسته نارسیده به بازار اسماعیل خیل: نام مخابراتی آن مولا بوده است. دو نفر آن گم است. چهار نفر شان شهید می شوند. سرپرستی آن میرحسین به عهده داشته است. اعضای این پوسته که جان سالم بدر کشیده اند، اسد، نعمت می باشند و از سرنوشت دیگرانش اطلاع ندارند. یکی از شهدای این پوسته، ابتدا زنده به دست طالبان اسیر و بعدها قطعات بدن شناسایی شد.
۷٫پوسته موقعیت کته سنگ: نام مخابراتی آن میوند بوده است. حسین لعلی که کشته شد، سرپرستی آنرا به عهده داشت. راشد زخمی و محمدجان، علی، انور هم مثل که زنده بر آمده اند. این پوسته نیز تحت قومنده محمد سیاه بوده است.
۸٫پوسته پل هوایی: نام آن در مخابره ذوالفقار تبادله می شده است. محمد سیاه، اکثرا در همین پوسته بوده است. اما وقتی که جنگ آغاز شده، او برای حمایت از پوسته تحت تعرض می شتابد و بیرون از پوسته خود شهید می شود. اعضای این پوسته، شریف، محسن و رضا بودند.
۹٫بین بازار محمد نور خیل: نام مخابراتی آن طوفان بوده و سید نورآغا، سرپرستی آن را به عهده داشته است. نخسیتن پوسته که سقوط کرد، همین بود. از مجموع آنهایی که برای ما مشخص شد، جواد شهید شد. کبیر زنده است و هادی هم زخمی شده.
۱۰٫ پوسته سرتپه محمد نور خیل: نام مخابراتی آن رستم بوده است. اربکی های آن برادران پشتون بود. در آغاز جنگ، تسلیم شدند و فورا برچم خود را عوض کردند و بجای بیرق افغانستان، بیرق طالبان را بر افراشتند. سلاح های خود را در اختیار طالبان قراردادند و از مردم محل بودند.
۱۱٫ پوسته بیرانه: فقط در مورد نام مخابراتی آن میداند که پامیر بوده است.
۱۲٫ پوسته بند خوجه: نام مخابراتی آن پولاد، از برادران پشتون بودند که در آغازین لحظه های جنگ، تسلیم شدند.
۱۳٫ کمپ پلیس محلی: معلومات دقیق نداریم. منتها اکثریت شان زنده کشیده و از شهدای شان خبر نداریم
۱۴٫ پوسته بازار سه قلا: نام مخابراتی آن ششماد بوده است. اعضای آن پشتون های محل بوده است و تسلیم می شوند.