سیبهای خونین جلریز
مهدی مدبر
فلانکوچ پر از مسافر است؛ در چهره تک تک مسافرها میشود اضطراب و نگرانی عبور از جلریز را دید، به جلریز میرسیم، سکوت سنگین بر مکالمهی مسافرین غلبه میکند. دیگر هیچ کسی حرف نمیزند، همه از شیشهی موتر با نگرانی بیرون را میبینند. از شیشهی موتر میبینم که فضای جلریز را ابر سیاهی پوشانده است، سیبهای جلریز را باد به شدت تکان میدهد، چند دقیقه در سکوت میرویم تا اینکه در میانهی جلریز میرسیم و ویرانههای پوستههای هزاره های که چندی قبل به قتل رسیدند نمایان میشود، دیوارهای سمنتی فرو ریخته و سوخته تنها نشانههای است که از آن پایگاهها باقی مانده است. تلاش میکنم از بین موتر چند تا عکس بگیرم، اما همراهان مانع میشوند؛ میگویند اگر کسی از خانهها متوجه شود که عکس میگیری شاید فیر نماید. این اولین باری نبود که از جلریز عبور میکردم، اما این بار با هر بار دیگر فرق داشت، اینگار جلریز یک قتلگاه بود و ما میرفتیم به سوی مرگ، هیچ وقت تاثیر فضای جلریز را بر روحیهی مسافرین این قدر سنگین و وحشتناک ندیده بودم. میفهمم این فضا چرا این قدر سنگین و دهشتناک شده است، پیش از این وقتی از اینجا عبور میکردم میدانستم کسی هست که امنیت این مکان مرگ را تامین میکند، میدانستم فرمانده محمدسیاه با سربازانش اینجا است تا من و دیگر مسافرین با خیال راحت از جلریز عبور کنیم، اما اکنون فرمانده نیست، او رفته است و با خونش سیبهای جلریز را آب یاری کرده است تا سیب سرخ دهند، فقدان فرمانده محمد سیاه را با سربازانش فقط میشود در جلریز حس کرد، جلریز بیحضور او وحشتناک است، سیبهایش تنشهی خون مسافرین است و زنده رد شدن از آنجا خوش شانسی میخواهد و بس.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر